گاهی فکر می کنم_
آدم ها یک روز برمی گردند به نقاشی های بچگی شان
به همان خانه ی کوچک با سقف شیروانی و دودکش
که احیاناً نزدیک یک درخت سیب بود
و همیشه پشتش به دو سه تا کوه گرم بود
و پنجره اش رو به یک رودخانه ی آبی باز می شد که از کوه پایین می آمد و همیشه چند تا ماهی قرمز داشت
و خورشیدش همیشه خورشید دم صبح بود و موقع تابیدن، صورتش گل می انداخت و لبخند می زد.
.
.
.
گاهی فکر می کنم
آدم ها یک روز برمی گردند به نقاشی های بچگی شان
و دوباره بزرگ می شوند.
ناگهان زنگ میزند تلفن
ناگهان وقت رفتنت باشد
مرد هم گریه میکند وقتی
سر من ,روی دامنت باشد.
تقریبا پنجاه هزار بار از صبح تا همین الان.دقیقا همین الان,دارم این دو بیت رو میخونم.
میدونی,انگار.انگار تو رگام ته نشین شدن,بعد گلبول های قرمزم داد میزنن:هی فلانی .دوباره بخووون ما میخوایم بازم بشنویمش
من هیچوقت دل گلبول های قرمزم رو نمیشکنم<و باز ان دو بیت را زیر لب تکرار میکند>
بعدش.بیت بعدش اینه.
توی دنیای دوست داشتنی
بهترین دوست,دشمنت باشد/
میدونستی چهار سال طول میکشه تا نور نزدیکترین ستاره به ما برسه؟
یعنی,یعنی وقتی اون رو میبینیم در واقع داریم گذشتشو نگاه میکنیم
_همه ی ستاره های چشمک زنی که شب ها تو پارک نگاهشون میکنیم,همه ی ستاره های اسمون؛ممکنه قبلا از بین رفته باشن
ممکنه تو این لحظه, دقیقا همین الان _اسمون ستاره ای نداشته باشه؛اما ما حتی نمیدونیم.
درباره این سایت